غروب جمعه

    غروب جمعه از راه رسید آهسته...صدای پایش شنیدنی نبود.پاورچین پاورچین،قدم به دنیایی گذاشت که روشنی اش چشم مسافر غریب را می زد.رسید تا به چشمان مسافر استراحتی دهد...رسید تا سنگی شود برای شکستن بغض شیشه ای مسافر...

    نگاه مسافر به خورشید بود؛گاهی هم به ساعت...غروب جمعه از راه رسید و او،پای پنجره،غرق رنگ رویایی آسمان شد...ثانیه ها گذشت...و مسافر با صدایی(نفهمید چه صدایی بود!) از خلسه ی زیبای نیلی رنگ غروب،بیرون آمد. غروب جمعه گذشته بود...دیگر خورشیدی در آسمان نبود که چشمش را بزند...نیلی غروب،شده بود سرمه ی مخملی شب،با ستاره هایی در بغل...

    بغضی شکسته نشد. گویی غروب جمعه دلش نیامده بود سنگ شود و بغض مسافر غریب را بشکند...به جای آن،بالی شده بود از جنس بال فرشته های جمعه شب...تا نوازش کند تن خسته ی مسافر خاموش را...و در گوش نسیمی که اندک اندک عطر پاییز به خود می گرفت،زمزمه کرد که بغض مسافر را نرم و آرام با خود به دوردست ها ببرد...

    این گونه همه چیز آرام ماند...و گونه های مسافر،خیسی غروب جمعه را در آغوش نکشید. غروب دلگیر جمعه،دلگیر نبود...

    آری،هفته هاست این غروب برای من _همان مسافر غریب روزها_ دلگیر نیست...دیگر از سرخی شفقِ جمعه دلتنگ نمی شوم و از صدای آخرین اذان هفته بغض نمی کنم...

    هنوز در سفرم،اما تن خسته ام را به آغوش امن خدایی سپرده ام که پاییز سال قبل،ارزشمند ترین هدیه ی زندگی ام را به من بخشید...همان خدایی که دعایم را شنید،اما آنقدر مهربان بود که بخشیدن آرامش ابدی به عزیزم را به اجابت دعای من ترجیح داد...همان خدایی که لحظه های سخت و اندوهناک را به شتاب انداخت و کاری کرد حضورشان را با تمام وجود احساس نکنم...خدایی که اشک هایم را می بیند و از عمیق ترین نقطه ی قلبم لبخندی می آفریند که برق اشک هایم را در شگفتی خود پنهان می کند...خدایی که مرا میان بازوان خود گرفته و یک لحظه رهایم نمی کند...خدایی که هست...بود...و برای من خواهد بود...

 

هنوز در سفرم.

خیال می کنم

در آب های جهان قایقی است

و من_ مسافر قایق_ هزارها سال است

سرود زنده  دریانورد های کهن را

به گوش روزنه های فصول می خوانم

و پیش می رانم...

 

چه چیز در همه ی راه زیر گوش تو می خواند؟

درست فکر کن

کجاست هسته ی پنهان این ترنم مرموز؟

چه چیز پلک تو را می فشرد،

چه وزن گرم دل انگیزی؟

 

ببین،همیشه خراشی است روی صورت احساس.

همیشه چیزی،انگار هوشیاری خواب،

به نرمی قدم مرگ می رسد از پشت

و روی شانه ی ما دست می گذارد

و ما حرارت انگشت های روشن او را

بسان سم گوارایی

کنار حادثه سر می کشیم.

 

غبار عادت پیوسته در مسیر تماشاست.

همیشه با نفس تازه راه باید رفت

و فوت باید کرد

که پاک پاک شود صورت طلایی مرگ.

 

من از مصاحبت آفتاب می آیم،

کجاست سایه؟

 

صدای همهمه می آید.

و من مخاطب تنهای بادهای جهانم.

و رودهای جهان رمز پاک محو شدن را

به من می آموزند،

فقط به من.

 

عبور باید کرد

و هم نورد افق های دور باید شد

و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد

عبور باید کرد...



نظرات شما عزیزان:

KIMIA
ساعت14:19---11 شهريور 1392
roshanak ??????????????????? nesbatan kho0beeeeeeeeeee???????????????????????????????????????????? ?? kho0daya in fogholade bo0d bad migi nesbatan kho0be ! khak be saret khiliiiiiiiii ghashang bo0d !!!!!!!!!!!!!! khili ... merC
پاسخ:yeki mano begire daram ghash mikonam az zogh!!!


صدف
ساعت12:32---9 شهريور 1392
مردشور این دست نوشته هاتو ببرن !!!!!!!!!

کوفتت بشه!

مگه تو نگفتی دیگه نمیتونی بنویسی؟

پس چرا مینویسی؟

پس چرا من هنو نمیتونم بنویسم؟

کووووووووووفتتتتتتتتتتتتتتتت تتتتتتت بشهههههههههههههههههههههههههههه هههههههههههههه

اهم اهم

( صدام گرفت!!!)
پاسخ:منم بعد از صد سال یهویی تونستم بنویسم...کوفت خودت بشه!


negin
ساعت21:46---8 شهريور 1392
خوب من الان چی بگم؟!؟!وقتی انقد خوبه چی بگم؟!! اصلا چی میتونم بگم؟!؟! انقد خوبه که لجمو درآورده!!! از سهرابم که گذاشتی...دقیقا شده چیزی که هرلحظه ممکنه منو پودر کنه!!!
پاسخ:به نظر خودمم بعد از مدت ها...این نوشته ی نسبتا خوبیه!


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : جمعه 8 شهريور 1392 | 20:12 | نویسنده : roshanak |
.: Weblog Themes By VatanSkin :.